آغاز سال تحصیلی با همه شور و اشتیاق برای کلاس اولیها و تکرار دوران تحصیل برای محصلان و سنگینی وظایف برای خانوادهها از راه رسید. شهر شلوغ و خیابانها مملو از خودرو و عابرین پیاده. هرکس به یکسو میرود. بازار غلغله است؛ گویی تنها فروشگاه لوازم التحریر تهران در بازار قرار گرفته است. آدمها همه در دل هم میلولند. کودکان هرکدام در پی خواستههای رنگی دست والدین خود را بهسوی مغازه مورد نظر میکشند. لوازم التحریرهای فانتزی کیف و جامدادیهای مد روز حتی بزرگسالان را وسوسه میکند. شهر به تغییر و تحولات فصلی عادت دیرینه دارد و چه خوب تاب این همه آشفتگی را میآورد. دخترک کیف کولی صورتی رنگ و رو رفتهای را به پشت انداخته. مقنعهای با حاشیه طلایی رنگ ظاهر محصل بودنش را نشان میدهد، گوشه پیاده رو لبه جدول بساط فروش آدامسش به راه است. با صدای ظریف و نگاه بیفروغ نظر عابرین را به کالای خود جلب میکند:
- آدامس فِرِش خوشمزه، رنگارنگ هر طعمی که شما بخواین واسه خودتون، دختر خوشگلاتون بخرید. آقا، شما. دختر خانوم، آدامس خوشمزه. فِرِش دارم بهخدا خوشمزس... دریغ از توقف یک نفر. از بس درباره گدایی و گداها بد گفته و نوشته شده که تو گویی کودکان کار هم به چشم مردم نمیآیند. انگار مردم رویهای پیش گرفتهاند که به کودکان کار کمک نکنند؛ اما دل من تاب نیاورد. بهسراغش رفتم. وقتی مرا در مقابل خود دید ایستاد. رفتم کنارش و گفتم بنشین. طبق معمول زبانم را با سؤالهای لوس و بیمعنی همگانی برای آغاز کلام باز کردم:
- اسمت چیست؟
نگاهم کرد؛ مغرور:
- واسه آدامس خریدن آدم اسم کسی رو نمیپرسه.
خجالت کشیدم. لحظهای صورتم را با دست پوشاندم و از نگاه دخترک دور نگه داشتم.
- چه طعمی میخواهی؟
با مِن مِن و کلی خجالت گفتم توت فرنگی. دست کرد داخل جعبه رنگی که پر از آدامسهای رنگارنگ بود. آدامس توت فرنگی صورتی مستطیل شکل را بیرون آورد، به سمتم گرفت و گفت: هزار تومان. من هنوز مبهوت حاضرجوابی دخترک بودم. اسکناس پنج هزار تومانی را به نیت پس نگرفتن باقی پول دادم. گفت پول خرد ندارم صبر کن. تا خواستم دهان باز کنم که الباقی پول مال خودت، خیلی سریع از دستفروشهای دیگر پول را خرد کرد و چهارهزار تومان پس داد. بعد بدون توجه به اینکه من کنار بساطش جاخوش کردهام به خطاب کردن مردم و تبلیغ کالایش پرداخت. احساس دست و پاگیر بودن به من دست داد. یکباره نگاهش با نگاهم یکی شد.
دخترک خطاب به من گفت: ببخشیدا! تو کار نداری؟ آدامستون رو خریدین پاشید برید الان مردم فکر میکنند تو فروشندهای خرید نمیکنند. روزی من رو میپرونید. کنجکاوانه پرسیدم چرا؟ با زبان کودکانه و مهربان گفت آخه من بچم. دلشون میسوزه اما آدامس بدی هم نمیفروشم، من خودم یک پا مرد هستم بابام مریضه، رفته یک جای دور من نمیدونم کجاس اما دلیل نمیشه نون مون و در نیاریم، خب اون هم حتماً یهجایی داره زندگیشو میکنه حالام پاشو برو تو خیلی مرتبی و سنت زیاده، قیافه تم به ماها میخوره، بهت میاد دست فروش باشی فکر میکنن تو فروشنده ای.
خودم را جمع و جور کردم. عین انسانهای نئاندرتال که تازه وارد دنیای متمدن شدهاند به دخترک خیره شدم و آرام آرام از پای بساطش بلند شدم و خود را سمت دیگر پیاده رو کشاندم. دخترک بازاریاب حرفهای بود. بدون لوس بازی و فقط با زبان شیرین و کودکانه مشتری جلب میکرد چشم به هم زدم، مشتری بعدی خود را نیز یافت. چند بسته آدامس معمولی را طوری توصیف میکرد که گویی قرار داد نفتی منعقد میکند:
طعم هندوانه و توت فرنگی شیرین است و طعم یخی و نعناع و اوکالیپتوس خنک. برای صبح آدامس خنک بخرید و برای عصر آدامس شیرین. برای دخترکوچولوتان آدامس ترش بخرید اما برای پسرهای نازنازی تان آدامس شیرین. برای عشق تان آدامس ملایم با طعم توت فرنگی بخرید آقایان خوش سلیقه. خانوم! خانوم عاشق پیشه! برای همسر آینده تون آدامس نعنایی بخر و بهش اعتماد به نفس بده... حیران و مبهوت از این زبان ریختنهای دخترک هنوز محو حرکاتش بودم و اوهم گاهی نیم نگاهی میانداخت که یعنی برو. یاد حرفش افتادم؛ قیافه تم مانند ماهاست به دستفروش میخوری. فوری از کیفم آینه درآوردم و کمی از صورتم دور گرفتم تا ببینم واقعاً من شبیه همینها هستم؟ دخترک که از روبهرویم رد میشد، برگشت به من گفت:
خیلی هم دلت بخواد که شبیه ماها باشی. ما بچهایم اما نون درمیاریم زحمت میکشیم تو چی؟ از صبح اینجا ایستادی ول میگردی از جیب بابات میخوری؟ برو دیگه.
- باشه من میرم اما به یه شرط.
- چی؟
- بذار بغلت کنم یه بوست کنم و برم، ازت خیلی خوشم اومده.
کم کم خیابان خلوت شده بود. هنوز اجازه نداده بود که به سمتش رفتم. ناگهان خودش را از میان بازوان من بیرون کشید:
- تو مشتری ناجوری هستی. فقط برو. فکر کنم تو تا فردا هم دنبال من میآیی، من مدرسه و درس و مشق دارم. الان باید برم خونه و به آنها برسم. دوست ندارم یه غریبه حتی خانم به من دست بزند یا بغلم کند. خانم من نمیدانم چی از جان من میخواهی، اما من آدم بدبختی نیستم، فقط مانند شما نمیتوانم شیک بپوشم و کنار پیاده رو بایستم و به بدبختی مردم بر و بر نگاه کنم. دست و پایم شل شد آدامسم را از بساطش برداشتم. هزار تومانی را روی جعبه آدامسها گذاشتم، از دخترک عذرخواهی کردم و رفتم. موقع رفتن، برگشتم و باز نگاهش کردم و او هم مرا نگاه میکرد... .