این یادداشت قرار نیست معرفی یا نقد یک مستند باشد، بلکه بیش از هر چیز، بهانه کردن این فیلم و انتشار آزاد «احساس» و «معنا»ی تداعی شده از خلال تماشای آن برای نگارنده است که خود از نسل «مشق شب» کیارستمی است. دانشآموز خوبی بودم. «تشویق» را برخلاف بچههای فیلم مشق شب میدانستم چیست. احتمالا اگر آن زمان، کیارستمی این سوال را از من میپرسید میگفتم «کارت آفرین» یا «مُهر صد آفرین»، همانهایی که همهشان را مادرم برایم از همان زمانها نگه داشته و برخی را در صفحات میانی آلبوم کودکیم چسبانده و امروز که نگاهشان میکنم میپرسم: «حالا واقعا این قدر مهم بودند که کنار عکسها قرار بگیرند؟» فقط یک بار کتک خوردم ولی همان همیشه در خاطرم هست. معلم کلاس دوم ابتدایی، سر این که مداد گلیام کمرنگ بود و با استفاده از بزاق دهان، رنگ خوشی به آن دادم و سرخوش این کشف کودکانه بودم ناغافل و بی آن که توضیحی بدهد با دست، روی دستم زد که بیشتر شکلی نمایشی از تنبیه بود. دردم نگرفت ولی همیشه در ذهنم ماند چون نفهمیدم چرا باید چنین بیاحترامیای به من میشد و اصلا ایراد این کارم کجا بود؟ این اولین و آخرین باری بود که در مدرسه، تنبیه فیزیکی شدم ولی درکی که من از تنبیه داشتم خیلی گستردهتر بود، چیزهایی بود که روانم را میخورد و همانها باعث شد که در میانه روزهای راهنمایی خیلی جدی به مادرم بگویم: «دیگر مدرسه نمیروم!» حرفی که مادرم گفت، روزی خودش به مادرش زده بوده و طبیعتا همان برخوردی با من شد که زمانی با خودش شده بود: «تو بیجا میکنی. مگر دست خودت است؟ من بچه بیسواد نمیخواهم!»
شاید اگر کیارستمی میخواست آن موقع همین مفاهیم را در یک مدرسه دخترانه پی بگیرد ابعاد دیگری از تنبیه را تصویر میکرد؛ البته باز کلیت داستان، همان بود که در مدرسه او دیدیم ولی تنبیه دخترانه، لایههایی عمیقتر و اشکالی پیچیدهتر دارد.
من با پوشیدن اونیفورم مدرسهام تنبیه میشدم و همیشه فکر میکردم خوش به حال پسرها که میتوانند لباس معمولیشان را در مدرسه بپوشند. لباس ما از نظر من در آن روزها، زشت و بدقواره بود، چیزی که آن را یک عمر با نفرت میپوشیدیم، آن شلوارهای پارچهای گشادِ کمرکِش که عموما سریدوزی بودند و فاقد حداقلی از تزئینات که حال و هوای آن را مناسب حال و هوای سن و سال ما کند. برای همین از وقتی که دوران مدرسهام تمام شد دیگر هرگز رنگ سورمهای نه خریدم و نه پوشیدم، چون ماهیت تداعیگری قویای برایم دارد! لباس من تنبیهم بود که در آن زمینه البته گاهگاهی نافرمانی میکردم و چون «درسم خوب بود» بخشیده میشدم اغلب!
تنبیه من، انگشتری بود که خانواده برایم خریده بود و در دنیای کودکانهام با انداختنش، قشنگترین دست دنیا از آن من میشد! ولی مدرسه میگفت وقتی که داخل این محدوده زمانی و مکانی هستی، استفاده از آن «قدغن» است! این کلمه را چه قدر میشنیدیم با آن توالی چکشی قافهایش که ترس از محتوا را بیشتر میکرد گویی. مدرسه، ریتمی منظم و روزانه داشت و اگر قرار بود استفاده از جواهرات بیقیمت کودکیم منوط به زمانهای عدم حضور در آن شود عملا جز جمعهها زمانی نمیماند. من باز نافرمانی میکردم و دقیقا پشت در مدرسه انگشترم را درمیآوردم که برخی مواقع هم یادم میرفت و دفتر و ضبط انگشتر و باز چون «درسم خوب بود» آخر زنگ آخر، ناظم صدایم میکرد و آنرا با کلی شرط و شروط پس میداد.
تنبیه من، روزی چند مرتبه بازجویی کیفها بود که «مواد ممنوعه» نداشته باشیم (آن روزها روی عکس هنرپیشهها و بازیگران و روی آینههای کوچک کیفی حساسیت عجیبی وجود داشت) و من اغلب آینه داشتم و نفهمیدم در جایی که این قدر روی «تار مو» تاکید میشد چرا آینه را که میتوانست از «گناه» جلوگیری کند تا به این حد تکفیر میکردند؟ همیشه استرس پیدا شدن آینه از درون کیفم آزارم میداد، گرچه اگر هم پیدا میشد احتمالا باز چون «درسم خوب بود» درنهایت مشکلی جدی پیش نمیآمد.
تنبیه من تماشای صحنههای تکراری متهم کردن دوستانم به «آرایش» بود و بعد انکار بچهها و تلاش ناظم برای اثبات حرفش از طریقِ کشیدن مداوم یک دستمال مرطوب روی پوست. یک بار خوب یادم است که دوست همنیمکتیام دور چشمش کاملا قرمز شد ولی دستمال ناظم، رنگی نگرفت! او از احساس تحقیر شدن در جمع و درغگو پنداشته شدن، تا آخر زنگ بغضش را خُرد میکرد. گاهی فکر میکنم این افراط نسل من برای رکوردار شدن در عملهای زیبایی یا این میل به لباس زیبا پوشیدن، خود را در آینه دیدن، عکسهای قشنگ از خود داشتن و روی دیوار زدن، تا چه حد میتواند عکسالعملی درونی به همان سرکوبهای کودکی و نوجوانیمان باشد؟ ما عموما و عمیقا حس میکردیم «زشت» هستیم و توان مقابله یا چانهزنی با سیستم مدرسه را نداشتیم و تنها سعی میکردیم تحمل خودمان را بالا ببریم. شاید دلیل این که خیلیهایمان امروز از عکسهای دوران مدرسهمان و تیپ و قیافهای که در آن زمان داشتیم خوشمان نمیآید به رسوبات همین احساس برگردد.
اما فارغ از این تجربیات وابسته به جنس و در تایید آن چه کیارستمی از کودکانههای پسرانه تصویر کرد، برای من نیز به عنوان فردی تکزبانه (در مقابل دوزبانه که مشکلات یادگیریِ ناشی از زبان دارند) امتحانهای فارسی یک تنبیه بود، درسی که خیلی دوستش داشتم ولی همیشه نمرهام از سقف 18 حساب میشد چون 2 نمره شعر حفظی را نمیتوانستم بگیرم و از بس تلاشهای بیحاصل کرده بودم و شعرها حفظم نمیشدند به عنوان یک استراتژی، دیگر زمانی برای حفظ کردنشان به هدر نمیدادم و فقط سعی میکردم بقیه موارد را خوب بفهمم چون نمرهام قرار بود از 18 حساب شود!
دیگر تنبیه فارغ از جنس من، متهم شدن در زنگهای انشاء بود به این که خودم نمینویسم و تحریک به این که بگویم چه کسی نوشته تا نمره کامل را بگیرم! و من هرگز نه تنها نمره کاملی نگرفتم بلکه با حس بدِ سوء ظن، هر جلسه نوشتههایم را خواندم. تازه بیرون از سیستم مدرسه و در سیستمهای خصوصی موازی بود که استادی پیدا شد و باورم کرد و سعی کرد کمکم کند و به من گفت بیشتر بنویسم! تنبیه من دیکتههایی بود که مثل یکی از بچههای فیلم کیارستمی، خودم به خودم میگفتم و همیشه در کش و قوس این احساس درونی بودم که آیا دارم کار بدی میکنم؟ آیا این تیپی از کلک زدن است؟ ولی چاره دیگری نداشتم، پدر و مادرم سواد داشتند ولی هر دو شاغل بودند و عموما خانه نبودند. برخلاف انشاء که خودم مینوشتم و معلم میگفت کار تو نیست، یک عمر دیکته را خودم به خودم گفتم و هیچ معلمی شک هم نکرد!
لیست این تنبیهها را میتوانم همین طور ادامه دهم ولی مسئله یادداشت حاضر، این نیست. تنها تکملهای زدن به فیلم کیارستمی است و تلاش برای بسط مفهوم «تنبیه» که اگر نه اصلیترین مفهوم، ولی از مفاهیم کلیدی این مستند بود، اما این بار با لحاظ کردن فاکتور جنسیت. به نظر میرسد تنبیهی که بر روی دختران اعمال میشود، برخلاف تنبیه پسران که اغلب «فیزیکی» است جنبههای «روانی»تری دارد.
در پایان همچنین قصد دارم توجه مخاطب را به نقش آموزش و پرورش در ایجاد، بسط و درونیسازی گفتمانی جلب کنم که طی سالهای اخیر، شدیدا سرمایه فرهنگی جامعه ایران را افزایش داده و همین، مشکلاتی را در سطوح مختلف ایجاد کرده است. (مثلا افزایش سریع و همهگیر تحصیلات عالیه، ساختار درونی نهادهای نظامی را برای به کارگیری نیروهای سرباز وظیفه مخدودش کرده است.) چرا نسل ما تا به این حد به تحصیلات بها میدهد؟ مستند کیارستمی، کلیدهای خوبی برای یافتن پاسخ این سوال در اختیار ما قرار میدهد، خصوصا با آن قدرت تداعیگری که برای نسل من دارد.
نهاد مدرسه گرچه «تعلیم» و «تربیت» را هدف خود میدانست ولی با تاکید بیش از اندازه بر اولی، دومی را قلب کرد و تحت سلطه اولی دراورد. کل مفهوم تربیت، «نمره انضباط»ی شد که درنهایت کنار 7-8 نمره درسی دیگر قرار میگرفت و به لحاظ ریاضی و منطقی، سهم یکسانی نسبت به مثلا ورزش یا جغرافی داشت و همه میدانستند که طبق یک قانون عرفی، وقتی دانشآموزی، «زرنگ» است یعنی «درس»ش خوب است برای آن که معدلش پایین نیاید در نمره انضباط نیز به او ارفاق میشود و این انگار، حق مسلم اوست. بنابراین این مفهوم تقلیلیافته از تربیت که عملا تاثیر زیادی نداشت، همان تاثیر حداقلی را نیز از دست میداد. مبصر کلاسی که کیارستمی با او صحبت میکرد، در پاسخ به این که چرا مبصر شده، چه گفت؟ «چون درسم خوب بود.» نه چون مهارتهای مدیریتی داشت. تکخوان گروه سرود هم در کنار خوب بودن صدایش، اشاراتی به خوب بودن درس داشت چرا که عموما به دانشآموز ضعیف از نظر درسی، فرصت حضور در چنین موقعیتهایی داده نمیشد و او باید مجازاتی همهجانبه را تحمل میکرد.
در این سیستم گفتمانیِ مدرسه، انگار «تحصیلات» آن کلید جادویی است که هر قفلی را باز میکند، باعث داشتن موقعیتهای بهتری در سیستم میشود و حتی کمک میکند که دیگران در مقابل اشتباهات و ضعفهای فرد، سهلگیرانهتر برخورد کنند؛ مشابه مواردی که نگارنده از خاطرات خودش و بخششهای مکرر مدرسه روایت کرد. تحصیلات، ارزش غالبی میشود که میتواند خوب/ بد تعریف کند، یعنی حتی درک ما را از این مفاهیم بنیادین، تغییر دهد.. در این سیستم شناختی و معنادهی، تقریبا چنین ساختاری منتفی است که یک فرد تنبل یا تحصیلنکرده بتواند خوب باشد و یا حتی عکس آن. انگار نوعی رابطه جبری ساده بین تحصیلات و عدم تحصیلات با ارزشهای خوب یا بد بودن وجود دارد.
با این تعریف، رفتار امروز نسل ما در جنون درس خواندن با هر کیفیتی و تا هر مقطعی و در هر شرایطی، عجیب نیست. همه ما فقط داریم تلاش میکنیم که «خوب» باشیم اما نه با تعریفی که دین میگوید یا فرهنگ و... بلکه دقیقا با تعریف مدرسه، چون همین مدرسه بیش از هر نهاد یا شخص دیگری فرصت داشته که ما را بسازد یا به گفته بوردیو، «عادتواره»هایمان را شکل دهد. مدرسه خواهی نخواهی، «نماینده» سلطه خودش را نه فقط در ساختارهای بیرونی جامعه بلکه در درون ذهن ما گذاشته و او عمیقا از آن ساختار ارزشیِ دوگانه مبتنی بر تحصیلات، دفاع میکند، ساختاری که حفظ موقعیت و قدرت نهاد مدرسه، وامدار برقراری آنست؛ وگرنه شاید بسیاری از خانوادهها ترجیح میدادند از کانالهای دیگری فرزندان خود را آموزش دهند که با رسانهها و امکانات امروز و نیز تکثری که در سبکهای زندگی دیده شده و افراد خواهان حفظ آن هستند به نظر ممکن میآید.
مدرسه گفته بود «تحصیلات» گرهگشاست و ما همان طور که بچههای مستند کیارستمی هم نشان دادند چه بسیار کارتنهایی که ندیدیم، میهمانهایی که نرفتیم، فرصتهای دیگری برای آموزش که استفاده نکردیم و مثلا «سرمایهگذاری» کردیم برای آینده، آیندهای که امروز است و تازه تلخیِ «گفتمانی بودن حقیقت»، برایمان فاش میشود، وقتی که میبینیم با تحصیلات به شیوهای که روی «ما»ی دهه شصتی اِعمال شد در زندگی واقعی، نه کار پیدا میشود، نه مشکلات خانوادگی حل میشود، نه آدمها درست سنجیده میشوند و نه حتی احساس خوشبختی پیدا میکنیم. در نتیجه، ورشستگیای عمیق درون این نسل چادر میزند، حسی که با نوعی از «انفعال» و «بیاعتمادی» همراه است.
و امروز برای ما که حتی به لحاظ روانی، تاب تماشای تصاویر کیارستمی از کودکی نسل خودمان را نداریم، چیزی جز یک آرزو برای نسلهای بعدی باقی نمیماند و آن این که اگر 30 سال بعد، کسی فیلمی از دوران مدرسه آنها را نشانشان داد لااقل حس بهتری از حس امروز ما داشته باشند.