14، 15سال پیش که من تازه در دانشگاه تهران استخدام شده بودم، دانشجویی داشتیم که از همان ابتدا میشد فهمید با دیگران فرق میکند. حسین، دانشجویی بود از یکی از شهرستانهای شرق کشور. فردی مودب و باعلاقه و محکم. ما در رشته زیستشناسی سفرهای علمی زیادی داشتیم. پای ثابت این سفرها حسین بود. او با علاقه وصفناپذیری همه کارهای سفر را انجام میداد. وقتی در اتوبوس بودیم سفرنامه مینوشت. مطالب بسیار بامزه با قلمی که من به آن رشک میبردم. سازدهنیای داشت که در شبهای اردو مینواخت. به یککلام همهچیزتمام. کارشناسی را تمام کرد و برای کارشناسیارشد به دانشگاه شهیدبهشتی رفت. وقتی از دانشگاه ما رفت تازه فهمیدم که چهکسی را از دست دادیم. بعد هم تقاضای بورسیه به مرکز تبادلات دانشگاهی آلمان را داد و یکضرب بورس دکترای دانشگاه بن را در رشته حشره شناسیگرفت. با او مرتب در تماس بودم. حتی یکبار در آلمان به او سر زدم. مدام در مورد استخدامش در دانشگاه میگفتیم. او خیلی علاقه داشت که در دانشگاه تهران استخدام شود. برای استادی هیچچیزی کم نداشت. او قادر بود 40شبانهروز در کوه و دشت دنبال پروانهها باشد. او میتوانست ساعتها سرپا بایستد و به دانشجویان درس دهد و تا پاسی از شب در آزمایشگاه مولکولی یا در موزه جانورشناسی تحقیق کند. او میتوانست در یک کنفرانس بینالمللی چون ستارهای بدرخشد. او میتوانست ساعتها برایت حرفهای شیرین بزند.
بالاخره از او خواهش کردم درخواست استخدام بدهد. او هم اطاعت کرد. بر اساس فراخوان دانشکده و اعلام نیاز به حشرهشناس، او هم درخواست داد. به ایران آمد، سخنرانی کرد. در آن زمان من در فرصت مطالعاتی خارج از کشور بودم. گزارش سخنرانیاش را به من داد، که چگونه با او رفتار کردند. او خودش فهمید که بهقول فرنگیها Welcome نیست. سعی کردم به او دلداری بدهم. به ایران آمدم و با همکاران صحبت کردم. دیدم همه مِنمِن میکنند. دیدم از این میترسند که او جایشان را تنگ کند. حتی برای آنکه جلویش را بگیرند فرد دیگری را باعجله استخدام کردند تا بهانه کنندکه دیگر به تخصص او نیازی نیست. اگرچه میان ماه من با ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان بود!
سعی کردم با مذاکره با رییس پردیس پرونده استخدامی حسین را جلو ببرم. خودش هم به ایران آمد و با رییس پردیس صحبت کرد. رییس پردیس که حسین را از دوران دانشجویی میشناخت قول داد مشکل را حل کند. هرچه تلاش کردم بیهوده بود و دست آخر رییس پردیس آب سردی روی دستم ریخت که مشخص بود فشارجدی است. من فقط منتظر تغییرات در وزارت علوم و دانشگاه تهران بودم که شاید بشود حسین را به ایران برگرداند.
اما یکروز پس از استیضاح دکتر فرجیدانا به حسین تلفن کردم تا از او برای شرکت در یک برنامه علمی دعوت کنم. میدانستم که یک شغل پارهوقت در هامبورگ گرفته است. احوالاتش را پرسیدم. گفتم چهکار میکنی، کارت به کجا کشید؟ برایم توضیح داد که در اشتوتگارت شغلدائم به عنوان مدیر کلکسیون پروانهها و آزمایشگاه تحقیقاتی سیستماتیک مولکولی گرفته است. خشکم زد. من زیستشناسم. در آلمان تحصیل کردهام. اصلا باورم نمیشد که چنین جایگاهی را به یک خارجی و آن هم ایرانی بدهند.
من میدانم پیداکردن شغل در حشرهشناسی در اروپا و آمریکا بسیار سخت است. در آلمان اگر چنین شغلی را به یک خارجی و ایرانی بدهند معنایش آن است که او حداقل 10سروگردن از بقیه بلندتر بوده است. نمیدانستم به او تبریک بگویم یا نه. اما میدانستم که باید به کشورم تسلیت بگویم. با وجود آنکه از گرفتن این شغل بسیار راضی بود، اما در جملاتش ناراحتی موج میزد که چگونه او را از وطنش دور کردند. او چندروز دیگر پاسپورت آلمانیاش را هم میگیرد. و من هم بعد از 15سال خدمت در دانشگاه تهران ناامید از اینکه نتوانستم برجستهترین متخصص حشرهشناسی و فیلوژنی کشور را به ایران بازگردانم در اتاق کوچکم که به دستشویی تغییرکاربریشده در دانشکدهای دیگر است با یادآوری برخوردی که با او شد فقط اشک میریزم.